معرفی کتاب اسب دریایی – رمان نوجوان –
اکرم ایرانشاهی در کتاب اسب دریایی به سراغ زندگی پسر نوجوانی به نام “اهورا” میرود که با جدایی پدر و مادرش با مشکلات و اتفاقاتی ناخواسته و جالب روبهرو میشود. این داستان فانتزی شما را با موجوداتی ناشناخته آشنا میکند که در جریان روزمرۀ زندگی اهورا پدیدار میشوند.
دربارۀ کتاب اسب دریایی
اهورا یک روز از خواب بیدار میشود و میبیند پدرش دارد میرود تا جایی دیگر زندگی کند؛ پدر و مادرش از هم جدا شدهاند. حالا او و خواهر کوچکترش – روشنک – همراه با مادر با مشکلاتی جدید دست و پنجه نرم میکنند. اهورا یک موجود بنفش کرکی و چاق را میبیند به نام شارو. این موجود در واقع نیمۀ پنهان اوست و هر کاری میکند تا پدر را به خانه برگرداند.
در میان اتفاقات عجیب، سر و کله گاو هشتشاخی پیدا میشود؛ نامش سریشوک است. سریشوک حتی سعی میکند اهورا را فراری دهد، البته نه از آن نوع فرارهای از خانه. [گاو سریشوک یا هدیوش موجود افسانهای و اسطورهای ایران باستان است که ذکری از آن در اوستا نیز آمده است. در اساطیر ایران باستان که به پیش از دوران زرتشت باز میگردد، مردمان در دوران کهن قادر نبودند از سرزمینی به سرزمین دیگر بروند مگر بر پشت این گاو سوار شوند.]
کمی بعد، پای گردالیها به خانه باز میشود؛ گردالیهایی که اهورا را به شستن و شستن وادار میکنند. در این میان، روشنک با عروسک نمدیاش – اسب دریایی – در داستان حضور دارد. او که دچار شبادراری است، موجود گوشگندهای را میبیند که دم دستشویی نگهبانی میدهد تا او را بترساند.
پدر و مادر هم از مشکلات دور نیستند و جابهجای رمان به چالشهای جدایی برای والدین و کودکان اشاره میشود. این کشمکشها همراه با طنزی ظریف و دوستداشتنی بیان میشوند و غمناکی محیط رمان را کنار میزنند.
خواندن کتاب اسب دریایی را به چه کسانی پیشنهاد میدهیم
این داستان با پردازش شخصیتهای اسطورهای و روانشناسانه سعی دارد مفاهیمی مانند وسواس و ترس و عشق به خانواده را به مخاطبان انتقال دهد. کتاب با ریتمی جذاب به نگارش درآمده است و مملو از شخصیتهای به یادماندنی است. خواندن این کتاب خلاقانه را به تمام نوجوانان و بزرگسالانی که علاقهمند به سفر در دنیای جادویی هستند پیشنهاد میکنیم.
در بخشی از کتاب اسب دریایی میخوانیم
دوتایی یک بار دیگر بابا را بغل کردیم، بابا گفت: «فقط قول بدین کار همیشگیتون رو انجام بدید، ما با هم حرف زدیم. باشه؟»
اما حرف زدن خیلی فرق میکرد. وقتی کسی دربارۀ یک کار مشکل با تو حرف میزند و تو قول میدهی کاری بکنی، فکر نمیکنی ممکن است روزی راستیراستی بخواهی انجامش بدهی. وقتی بابا با ما دربارۀ زندگی جدیدمان حرف میزد، فکر نمیکردم راست باشد.
روشنک دوید توی اتاقش و با اسب دریاییاش برگشت. انگشت بابا را توی دستش گرفت، بعد اسب دریاییاش را هزار بار مالید به صورتش. بابا ساعتش را نگاه کرد. «فعلاً میرم خونۀ مهرتاج. مواظب همدیگه باشید. مامانتون هم الانا دیگه پیداش میشه.» و باز به ساعتش نگاه کرد.
سردم شده بود .گفتم: «باشه، میفهمم.» صدایی توی سرم میپیچید و مثل گردباد چرخ میخورد و خودش را به کلهام میکوبید.
تلفن بابا زنگ خورد، گوشیاش را از جیبش درآورد و بلند شد و از پشت پنجرۀ اتاق من بیرون را دید زد. خانۀ ما جوری است که فقط از اتاق من و یا آشپزخانه میشود کوچه و خیابان را دید. روشنک هم رفت پیش بابا و با جیغ گفت: «مهرتاج!» و دوید طرف در پذیرایی. شنیدم که از پلهها پایین رفت و در حیاط را باز کرد. بابا هم از پلههای راهرو رفت پایین و کارتنها را گذاشت دم در.
فهرست مطالب کتاب
آلاخون والاخونی
- سراشیبی
- آدمک کِشی
- روشنک
- توی خیال همدیگر
- شاید خیالاتی شدهام
- آب همهچیز را پاک میکند
- فرار یکهویی
- قانون فرار
- نیمطبقه
- پیشنهاد
- اتوبوس
- جادو واقعی است
- گوشگنده
- خبر خوش
- یادگاری
- خانه بابا
- ماشین(اش)
- گردالیهای تعقیبگر
- اسبابکشی
- چندخانهای
- بابک
- قطاری در آسمان
- کار پردردسر مامان
- گند بالا آوردن
- مدرسه فضولها
- رنگ
- وایو
- شهر من و مامان
- روانشناس
- کوکشده
- خانه دوم
- تعمیر
- دندان
- ورودی
- مسئلهفروشی
- زیرزمین
- شیفت شب
- دوست
- توپ استخری
- ناشناسهای دوست
- آرزوی مامان
- قول
- دزفولی
- یک شکمِ سیر پاپکورن
- چکه
- نامه
- اسب دریایی ما
این اثر از نظر موضوعی در دستۀ زیر قرار میگیرد:
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.